مصاحبه با خواهر شهید
1- خواهر اول خودتان را معرفی کنید؟ من خواهر شهید محمد خابوری هستم
2- یک خاطره از برادرتان صحبت کنید؟همانطور که برادرهایم خدمت شما عرض کردند با زن داداشم ومادرم سرتاپایش خاطره است خاطره خیلی زیاداست ما یکسال مثل اینکه تو سمنان گفته بودند یکعده اعزام شدند برای جبهه اینها رفته بودند گفته بودند مثل اینکه یک عده از بچه ها افتاده بودند تو باتلاق؛ داداشم اینها بعد همه می دانستند از محل مادرم اینها دوست داداشم اینها همه می دانستند که بابام مریضی داشت بهش خبر نداده بودند بعد همینطور خبر نداده بودند تا ببینند اوضاع در چه حال است اینها زنده هستند نیستند یا به شهادت رسیدند اینجا بعد همان موقع مثل اینکه خدای به آنها خیلی رحم کرده بوده بعد نمی دانم عید بود چی بود که آمده بودیم سمنان بعد اینها می خواستند اعزام بشوند بعد به ما گفتند که اینها می آیند بروید سرخه پیشواز اینها بعد بابای خدا بیامرزگفت من هم می آیم بعد ما بهش گفتیم بعد ما خواهروبرادر و زن داداش رفتیم اورا دیدیم و خیلی خوشحال شد و یک گوسفند براش زن داداشم گرفت ویکی از دامادهای زن داداشم آمد آنجا بعد من نرفتم بابام خدابیامرز رفت ومادراینها رفته بودند پیشواز من سرخیابان ایستاده بودم همچین که دیدم داداشم با لباس نظامی برگشته خیلی هم خوشحال شدیم بعد قربانی برایش کردیم.
3- بفرماییدایشان چقدرامام را دوست داشت ؟ خیلی امام را دوست داشت همیشه می گفت حرفهای امام را گوش کنید نمازهایتان را بخوانید حرفهای امام راگوش کنید حرفهای امام خیلی برایمان ارزش دارد.
4- موقع رفتن به جبهه سفارشی به شما نداشت؟والله اکثراً که داداشم میخواست به جبهه برود من اینجانبودم تهران بودم بعداً که باتلفن زنگ میزدم خبر می گرفتم می گفتند ایشان رفته جبهه که میگفتم خدا تمام رزمندگان را پیروزکن اینها به سلامت برگردند.
5- شمابعدازشهادت برادرتان چه مسئولیتی بردوش دارید؟بعدازشهادت برادرم ما بایستی حجابمان را رعایت کنیم نمازمان را بخوانیم بالاخره هر کسی که شهید داده مثل برادر خودم آنها هم همینطور پیرو خط شهدا باشیم نگذاریم خون شهدا پایمال بشه.
6- خبر شهادت برادرتان را چگونه دریافت کردید وچه احساسی در آن موقع داشتید؟همان شبی که داداشم شهید شده بود و او را آورده بودند سمنان این خدابیامرز داداشم یک غذایی بود که خیلی دوست داشت وما هم اتفاقاً جای شما خالی همان غذا را داشتیم بعد پسرم گفت مامان غذا چی داریم بیار بخوریم گفتم نه مامان جان من اصلاً غذا خوشم نمی آید گفتم قربان دایی محمد برم که تو جبهه است اینقدر این غذارا دوست داشت واقعاً عاشقش بود بعد آن شب شام را خوردیم وخوابیدیم آن شب تا صبح خوابم نبرد مثل اینکه یک مرغ سرش را ببرند پرپرکند منهم تا صبح همینطور بودم تا صبح خواب به چشم من نیامد همش رفتم بیرون آمدم همش باباش(شوهرم) گفت توچرا امشب نمی خوابی گفتم نمی دانم چرا امشب خواب به چشم من نمی آید حالا داداش را آورده بودند سمنان گذاشته بودند انگار به من آگاه شده بود تا آخرین لحظه کسی به ما اطلاع نداد اصلا تا صبح خیلی ناراحت بودم همش میگفتم چرا امشب من نمی خوابم همش بابای بچه ها می گفت بخواب می گفتم خوابم نمی آید دیگه سربه سرم نگذار که جیغ می زنم تا اینکه صبح شد هنوز ساعت 7 نشده بود که همسایه ما تلفن داشت آمدند گفتند از سمنان برایتان زنگ زدند گفتند برادرشوهرتان کارتان دارد گفتم اول صبح برادرشوهرم بعد ما رفتیم گوشی را برداشتم سلام و احوالپرسی کردیم وبعد گفت زن داداش داداشم خانه است گفتم بله گفت مثل اینکه دیشب حال بابات بهم خورده بردند بیمارستان و بابا فوت کرده گفتم بابام گفت آره من یک خورده بغض مرا گرفت وناراحت شدم وگفتم ترا خدا راست بگو گفت نه والله گفتم بگو به ارواح خاک بابام گفت به ارواح خاک بابام گفتم نه محمد توجبهه است ترا خدا هرچی شده به من بگو گفت من می گویم هیچی نشده گفتم بگو به ارواح خاک مادرم بازگفت به ارواح خاک مادرم هیچی نشده همینطور آمدم خانه بابای بچه ها گفت چی شده چرا رنگت پریده گفتم که برادرت زنگ زده که بابات فوت کرده حاضر شوید بروید سمنان بعد گفت به داداشم بگو بیاید مغازه کارش دارم وقتی گفت بیاید مغازه کارش دارم بیشتر تو شک افتادم پسرم اول راهنمایی بود صبحانه را جمع کردیم و بعد به بابای بچه ها گفتم اگرمیری ببین چه خبر است زود به من خبربده گفت تو کارهایت را بکن آماده بشوید تا ما برویم سمنان برادر شوهرم گفته بودکه شوهرم که بره مغازه که بهش بگم که داداشم شهید شده به من نگفتند بعد شوهرم آمد و رفتم به همسایمان گفتم ترا خدا این کلیدهاواین بچه ام را به شما سپردم بابام فوت کرده ما می خواهیم برویم سمنان بعد برادر شوهرم گفت زن داداش بیا برویم ببینیم مجید کدام مدرسه میره او را هم ببریم گفتم باشه امروز هم پنجشنبه است احتمال دارداینها زود تعطیل بشوند ما رفتیم که برایش مرخصی بگیریم دیدم خانمشان میگوید چی است گفتم پدرم درشهرستان فوت کرده آمدیم برایش مرخصی بگیریم ببریم شهرستان گفت خانم امروز پنج شنبه است تعطیل شدند رفتند بعد ما که رفتیم مرخصی پسرم را بگیریم بعد دیدم برادرشوهرم وشوهرم زیر بغل........ گرفتند دارند صحبت میکنند گفتند چند روز طول می کشد گفت 7 روز طول می کشد من یک خورده ناراحت شدم گفتم خوب اگر بابام بود جلوی من می گفتند پس این حتماً داداش من شهید شده که این حرفها را دارند میزنند دیگه برادرشوهرم را سوار کردآمدیم یکخورده شکم می برد میگفتم بابام هست صددر نود شکم میبرد میگفتم داداشم است اینها ازمن پنهان میکنند بعد ما مستقیم ماشین سوار شدیم آمدیم سرکوچه ساعت 2 و3 بعدازظهر بود رسیدیم که آمدیم جلوی خانه مادرم اینها خبری نبود وقتی راه افتادیم آمدیم سرکوچه رسیدیم دیدم حجله است.