خاطرات خواهر شهید محمد امیرجان
همواره دعای ما درآن روزها، دعای حضرت سجاد در حق مرزداران بود. پروردگارا به روان پاک محمد و آل محمد رحمت فرست و مرزهای اسلام را از حمله دشمنان در پناه خود مصون و محفوظ بدار و مرزبانان ما را در ایفای وظایفی که به عهده دارند حمایت کن و عطایا و مواهب خود را درباره آنان تکمیل فرمای.
وقتی برادر شهیدم، محمد عزیز، با سر تراشیده و لباس فرم و پوتینهای سربازی به خانه آمد، دورش گشتم و سر تا پایش را ورانداز کردم. دوتایی به چهره جدیدی که به آن عادت نداشتیم خندیدیم. کلاه را از سرش برداشتم و با دستم سرش را نوازش کردم. چند جای سرش بخیه خورده بود که حالا کاملاً نمایان بود، جای بخیهها را به مادرم نشان دادم و به حالت شعار دادن دستهایم را بالا بردم و گفتم این سند جنایات پهلوی است.
مادر چشم از او برنمیداشت خوب یادم هست که چند بار پرسید: چگونه میروی مواظب خودت باش. و تکرار این جمله که به ما زنگ بزن و ما را از حال خود بیخبر نگذار.